حالا می شود گفت تا حدی تکلیفم مشخص شده. انگار بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. انگار برگشته ام به ده سال پیش. حالا نه دوستانم می توانند فشار بیاورند نه پدر ومادرم. با خیال راحت زندگی میکنم مگر آن اتفاقی که باید ، بیفتد . ودیگر تعجیلی نیست برای رسیدن به آن اتفاق...
انگار همه اینها خواست خدا بوده است که انتظارها و توقع ها را ازبین ببرد. تا چه شود وخدا باز چه خواهد...
ابیات خوبی داری.
به منم سربزن
عجـــــــــــب
راحت شدی خلاصه
خیلی سخت بود فکر کنم...
صبر کنیم ببینیم تقدیر چه می کنه :)