تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

لی لی لی لی عروسی....

حدود ده سال است که در دنیای مجازی زندگی میکنم. طی این مدت با افراد زیادی آشنا شدم. خیلی ها آمدند ورفتند اما برخی ماندند. برخی که اکنون جزو بهترین دوستان من هستند. ازجمله چند دوست یا بهتر بگویم خواهر...

نجمه یکی از آنهاست. دوستی که هنوز وبعد از این همه سال همدیگر را ندیده ایم اما خیلی خوب از احوالات هم آگاهیم. همین روزها نجمه عزیز در تب وتاب ازدواج وعقد واین حرفهاست. با کسی که دوستش دارد و همدیگر را درک می کنند.

خوشحالم از این بابت . امیدوارم در استانه سال جدید روزهایی همراه با خوشی وخوشبختی انتظارشان را بکشد...

باز هم انتظار... آخر می کشد مارا

ما وارث یک جان وتن سوخته ایم

خاکستری از یک چمن سوخته ایم

این تهمت زندگی است بر ما زده است

ما اش نخورده دهن سوخته ایم

من کی هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

۱- دکتر( برادرم) زنگ میزند به من ومیگوید در مورد یکی دیگر از برادران. با سومی حرف میزنم و راهناییش می کنم. مشکل تا حدود زیادی حل میشود.

2- دکتر قصد سفر به خارج از کشور را دارد با شریک تجاری اش. شب به خانه ما می آید و کل داستان شراکتش را با جزیات مینویسد و بعد میگوید اگر اتفاقی افتاد وبرنگشتیم تو مسئول انحصار وراثت واینها هستی

3- نیلوفر از کنگاور خبر می دهد که با پدرش دعوا کرده. زنگ میزنم وسعی میکنم راضیش کنم که به خانواده و پدر ونامادریش احترام بگذارد. فردایش خبر میدهد که تا حدود زیادی ارام شده واوضاع رو به راه است.

4- هاله از بیماری خودش وبرادرش میگوید و بخشی از داستان زندگی شخصی خودش. سعی میکنم هم همدردی کنم وهم همفکری برای حل مشکلش...

5- دکتر زنگ می زند ومیگوید که همسرش ( که صاحبکار من هم هست) تصادف کرده و در خانه گریه می کند. می توانی کاری کنی؟ زنگ میزنم و دلداری می دهم وآخر با خنده وخوشی داستان تمام میشود.

.

.

.

.

.

.

.

.....

من اما با همه اینها در کار خودم مانده ام. مانده ام که این چه کاری بود که علی رغم میل باطنی ام انجام دادم؟ و بدتر اینکه چرا اصرار بر ادامه وانجام آن دارم. مانده ام در گل که نمیتواند نه پیش برود ونه پس. البته پسمان که زده اند وحالمان را گرفته اند.

حتی حافظ هم سر به سرمان می گذارد. در چنین حال وروزی  از هاله میخواهم برود در خود حافظیه در شیراز واز همانجا برایم فال بگیرد. میدانید چه آمد؟ نه میدانید؟ آمد...:

روزهجران وشب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر وکار آخر شد

آن همه ناز وتنعم که خزان می فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی وشوکت خار آخر شد

صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد

آن پریشانی شبهای دراز وغم دل

همه در سایه گیسوی نگار اخر شد

باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار اخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد

که به تدبیر تو تشویش خمار اخر شد

درشمار ارچه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی حد وحساب اخر شد

.....

اینهم از پوزخند جناب حافظ به بنده...







حالم خوب نیست . با خودم به شدت درگیرم...

عادت میکنیم...

۱- خب ، نشد. میگوید روحیاتمان به هم نمیخورد. درست عکس آن چیزی که در ظاهر به نظر می رسید جواب رسید... خوشبختانه پای معرف در میان بود ، نه عشق وعاشقی...

۲- عادت کرده ام به موفق نبودن. به بن بست رسیدن  ودوباره از نو شروع کردن. به اینکه کسی نمیفهمد که چه میگویی. عادت کرده ام که هر چه بیشتر تلاش کنم کمتر نصیبم شود. عادت کرده ام که هر چه بر سرم می ایدبگویم از جانب خداست. خودرا سپرده ام به او. عادت کرده ام هر چه که بدی است وبر من می بارد بگویم در هر شری خیری نهفته است... عادت کرده ام به تنهایی...

۳- به دوستم گفته بودم. قبل از اقدام برای این اشنایی. گفتم این شخصی که تو میگویی آخر چطور بامن ؟‌نه مدرکی درست وحسابی ، نه کار درست وحسابی ،نه پول وپله ای.. .. البته آنقدر گفت تا قانعم کرد به اشنایی...

شرمنده خودش ومادرش شدم. بنده خدا ها چقدر زحمت کشیدند...

۴- هرشب ، تنهایی...

دعا بهترین کمک است...

1- برادر یکی از دوستان دچار سرطان شده وتحت شیمی درمانی قرار گرفته. خیلی خیلی التماس دعا... برای اراده ای قوی و صبر وتحملی طولانی جهت استقامت در برابر این بیماری... 

2- مقدمات آماده اند اما نتیجه؟؟ شاید همیشه مقدمات منجر به نتایج نشوند . درست است؟؟؟


سبز وسبزه وگل

۱-امروز بعد از چندین سال که همیشه به مادرم توصیه میکردم که اگر اینطور گل را در حیاط خانه بگاری بهتر است واینها خودم دست به کار شدم و گل خریدم و به کمک یک کارگر یک باغچه جدید در خانه درست کردم. مخلوطی از شب بو و پامچال. باغچه بسیار زیبایی شد که همه خوششان آمد. پدرم طعنه می زد که نکنه امسال خبریه؟؟؟

2- اصولا از بلاتکلیفی متنفرم. خوشم نمی اید بین زمین وآسمان معلق باشم. اما هستم. نه فقط این یکی دو هفته که چند سال است معلقم...

3- پانزده روز تا عید نوروز باقی مانده. مادر از سه چهار روز دیگر بساط سبزه ها را راه می اندازد...


سبز وسفید وقرمز

باز هم رنگ پرچم ایران دچتر تغییر شد. پرچمی که فارغ از اینکه در میانش چه باشد همیشه جایگاه سه رنگ سبز وسفید وسرخ بوده. حالا اما سبز را گاه به آبی تبدیل مییکنند وگاه هاله ای از رنگ سیاه رویش می پاشند... صدای هیچ کسی هم در نمی اید...

عکس را اینجا میتوانید ببینید

بدبین؟؟

گاهی باید بدبین بود. به همه چیز. آرزوی روزهای خوش را نداشت تا اگر روز خوشی اتفاق افتاد حسابی ذوق مرگ بشویم و دست افشان وپای کوبان بر خوش شانسی خود دورود بفرستیم... خوش بین که باشیم همه چیز عادی می شود... بدبین می شویم...

تولد... یک سال پیر تر شدم

این یکی دو روزی که گذشت روزهای خوبی بودند. امروز هفتم اسفند ، تولدم بود. از دو سه روز پیش دوستان یادم کردند. اول از همه ستایش بود که تبریک گفت. بعد مسئول فنی داروخانه مان برایم جشن داروخانه ای گرفت وکیکی وشمعی ، خانواده هم که به جای خود ، نجمه هم که مثل همیشه شرمنده کرد. فکر کنم کادو هم فرستاه البته تا الان رو نکرد ولی چند روز پیش با یه سوال سوتی رو داد

محمود عزیز هم باز یادش بود و تبریک گفت البته به همراه نگار... امیدوارم روزهای خوش برای همه ادامه داشته باشه...

پ ن : البته فروغ عزیز چند وقت پیش تبریک گفته بود. در واقع اولین نفر ایشون بودن که بدلیل اشتباه در تاریخ زودتر از همه اقدام کرده بودن...


انتظار

اصولا تایم استاندارد در انتظار ماندن چند روز است؟ ... منتظریم...