تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

جامعه، شرق و آینده...

گاهی انسان کارهایی میکند که سالها بعد می فهمد چقدر احمقانه بود. من شاید جزو معدود انسانهایی بودم که غیر از شماره اول روزنامه " جامعه " ، تمامی شماره های آنرا خریده وخوانده ونگاه داشته بودم. همه روی هم و به ترتیب. سالها بعد نمیدانم کی ، به سرم زد و در یک خانه تکانی همه آنها را دور انداختم. هنوز هم علتش برایم مشخص نیست. شاید نمیدانستم که دیگر جامعه ای نخواهد آمد وشاید با وجود دیگر نشریات نیازی به نگاه داشتن آن نمیدیدم. در حالیکه کاملا اشتباه کرده بودم. هفده ساله ای که " جامعه " میخواند اندازه سی ساله های امروز  ودیروز چیز می دانست. خلاصه...

اتاقم اما چند جلوه ماندگار از مطبوعات زمان نوجوانی وجوانی ام هنوز همراه دارد. جلوه هایی که در اسباب کشی از خانه اول به دوم و دوم به سوم همواره روی دست آورده ام آنها را. یک دوصفحه میانی مجله ایران جوان است که عکسی است از شجریان وفخرالدینی در ارکستر ملی ایران از جواد منتظری.

دیگری یادنامه ای است از روزنامه شرق سال هشتاد ودو. آن هم میان صفحه ویژه نامه جشنواره تئاتر فجر که تصویری از تئاتر های مختلف است. و البته دو تصویر بریده شده دیگر در همان ایام که یکی سیاسی ودیگری باز هنری است. اینها نقطه ربط من به روزهای خوب گذشته است. گذشته دور و نزدیک. همین حالا که گاهی دلم از این ماجرا ها میگیرد یاد شب آخر تبلیغات انتخابات اخیرمی افتم.

شبی که دور یکی از میدان های شهر کوچکمان جمع شده بودیم. کشیک بودم وساعت یازده ونیم تازه به آنجا رسیده بودم. چیزی حدود بیست هزار نفر جمع شده بودند .شعار میخواندند وشادی میکردند.سبز پوشیده بودند. من هم دستبندی سبز داشتم و با افتخار قدم می زدم. آن شب احساس پیروزی کردم. بدون توجه به اینکه چه خواهد شد. امروز نیز همچنین.

اتفاق کوچکی نیست. اتحادی که در میان مردم وجوانان به وجود آمده بی سابقه است و امیدوارکننده. راهی زیاد تا پیایان نمانده. این را از همان جمع بستهزار نفری شهر کوچکمان فهمیدم. فردای پیروزی چه جشنی برپاست...

هفته سختی که گذشت

این هفته ، هفته سختی بود. با بیماری آغاز شد وهمراه شد با مرخصی یک هفته ای همکارمان . چهارشنبه هم که تعطیل بود خورد به کشیک ما. خلاصه انقدر این هفته همه کارهایم عجله ای وتند تند شد که اصلا نفهمیدم چطور تمام شد. یکی از معدود هفته هایی بود که زود گذشت والبته سخت. اما به قول یکی از دوستان خیلی خوب است که هر چقدر هم که بیرون از خانه کار سخت ودشوار باشد،‌گرفتاری های تحصیلی وشغلی بسیار باشد اما وارد خانه که میشوی جایت امن وراحت است و آرامش برقرار. خدایا شکر...

البته چهارشنبه اگر کشیک نبودم میشد روز بسیار خوبی باشد چون بعضی دوستان همان صبح خبر دادند که به آبشاری می روند که من آخرین بار هفت سال پیش رفتم و هنوز دوربین خوبی نداشتم. حسرتش هم به دلیل ندیدن آبشار وهم به دلیل همراه نبودن با دوستان خاصی که در جمعه قبل همراه نبودند وچهارشنبه بودند فعلا بر دلم مانده است. تا خدا چه خواهد...

آزاد ، آزاد شد..

از ابتدا به دلیلی که در ادامه میگویم از دانشگاه ازاد ودانشجویانش خوشم نمی آمد. با اینکه در رشته خوبی هم در دانشگاه آزاد شهرمان قبول شده بودم اما تحصیل در یک مقطع پایین تر در دانشگاه سراسری را ترجیح دادم. آن دلیل بیشتر این بود که مثلا زمانی که ما در دوره کاردانی مشغول در آوردن ویژه نامه های سیاسی و برگزاری جلسات پرسش وپاسخ بودیم ، دانشجویان دانشگاه آزاد همان شهر هیچ صدایی ازشان بلند نمی شد و بیشتر به کارهای سطحی مثل دختر بازی وماشین بازی می پرداختند. امروز اما وقتی فیلم تجمعه دانشجویان واحد تهران مرکز را دیدم که با شجاعت تمام ودر یک محیط سربسته شعار می دهند و دختران نیز همراه پسران پا بر زمین می کوبند کمی نظرم عوض شد. این تغییری است که کل جامعه آنرا فریاد می زند وطلب می کند. هر چه گوش رهبران سنگین تر باشد فریاد ها خشمیگنانه تر و بلند تر خواهد شد ووحدت بین جریانها مختلف جامعه بیشتر می شود . امیدواریم همچنان...

جنگل ، مه ، وآرامش

دیروز با کم حاشیه ترین گروه کوهنوردی شهر به کوه رفتم. هوا ابری اما در مسیر همراه با مه بود. مسیر جنگلی وبسیار زیبا همراه با چشم اندازهای جنگلی بی نظیر بود. بخاطر بارندگی روزهای قبل مسیر کاملا گل الود و سخت شده بود. پنج ساعت مسیر رفت وبرگشت طول کشید . هرچند به امید حضور دوستانی خاص در این سفر بودم اما خب آنها نیامده بودند و کمی در ابتدا حالمان گرفته شد اما با ورود به جنگل وهوای فوق العاده اش حالم خوب خوب شد.

در طول مسیر دوستان گروه بارها زمین میخوردند ولباسها ودست وصورتشان گلی میشد والبته مایه خنده برای سایر همراهان. خلاصه روز خوبی بود. جای دوستان خالی...


مهمان ویژه

امروز چالوس مهمان ویژه ای داشت. آنقدر ویژه که از صبح کل موبایهای شهرهای اطراف از کار افتاده بودند.آنقدر ویژه که به هیچ ماشینی اجازه داده نمی شد در خیابانهای منتهی به ورزشگاه پارک کنند. 

آنقدر ویژه که تمامی خانه های مشرف به ورزشگاه را با اجبار وتهدید وتطمیع تخلیه کردند و نیروهای نظامی در آنها جای گرفتند.

آنقدر ویژه که تقریبا تمامی خودروهای ورودی بازرسی می شدند. آنقدر ویژه که تمامی مدارس دانشگاهها ، ادارات و سازمانها تعطیل شده بودند و حتی مراکز درمانی سژاه در شهرهای اطراف هم تعطیل شدند... این ویژه بودن با این اوصاف چقدر می تواند به طول بانجامد؟؟؟ راستی سیزده آبان و شانزده آذر نزدیک است ها...

کنترل

هر روز که بیشتر می گذرد و اتفاقات روزمره جامعه ،‌از اتفاقات داربی سبز و شعار تبانی تبانی ، تا هو شدن برادر رئیس مجلس و قوه قضاییه در دانشگاه شریف ، و اتحاد بی سابقه ای که میان دختران وپسران ومادران وپدران ایرانی به وجو دآمده والبته نحوه برخورد حاکمیت به این سخن به جای استاد شجریان بیشتر ایمان می آورم که :« اینها دیگر نمیتوانند کشور را اداره کنن، فقط میتوانند کنترل کنند » و خوب البته کنترل هم زمان انقضایی دارد که چندان دور نباید باشد...

ومولانا جلال الدین...

نمیدانم چه چیزی باعث شد. مرید ومرادی؟ وارستگی از دنیا؟ شوخ طبعی؟داستان سرایی ؟ تعریف های دکتر سروش ؟ نمیدانم. شاید هم همه اینها با هم باعث شد من بیش از انکه طرفدار حافظ وسعدی باشم به مولوی عشق بورزم. آهنگ گفتارش وزبان نزدیک به ذهن من باعث شدید تر شدن این علاقه طی سالیان گذشته شد. امروز تولد مولانا جلال الدین محمد بلخی بود. تقریبا در همه جای دنیا سماع برقرار بود به غیر از ایران. همه جا مولوی خوانی بود غیر از ایران. همه جا بزرگداشت های واقعی بود و اینجا بزرگداشت های فرمایشی. دریغ از یک برنامه مناسب جهت معرفی مولوی...

امشب اینگونه یاریم کرده است...

بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری

چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری

بیا وبیا و به هر سوی روزگار مبر

که نیست  نقد، تورا پیش غیر بازاری

تو همچو وادی خشکی وما همچو بارانی

تو همچو شهر خذرابی وما چو معماری

.

.

.

بیا وفکرت من کن که فکرتت دادم

چو لعل میخری از کان من بخر باری

به پای جانب آن کس برو که پایت داد

بدو نگر بدو دیده که داد دیداری

دو کف به شادی او زن که کف ز بحر وی است

که نیست شادی او را غمی وتیماری.

ب

صفر وصد

خیلی وقت است که یاد گرفته ام یک " صفر وصد" ی نباشم. آدمهای صفر وصد روزهای سختی را همواره تجربه میکنند. خیلی وقت است که به کسی ایمان نیاورده ام مگر خدای مهربانم . هرکس را به اندازه دوست داشته ام وبرایش احترام قائل بوده ام. هستند اما انسانهایی که بت می سازند و ناگهان وقتی در چشم بر هم زدنی بتهایشان می شکنند انگار چیزی در درونشان شکسته شده است. انگار خود شکسته شده اند. ماجرای دستگیری رومن پولانسکی یکی از همین ماجراهاست. کارگردان مشهوری که بسیاری از عاشقان سینما بخصوص نویسندگان و منتقدین سینمایی ارادت خاصی به او دارند. حالا بعد از گذشت سی ودو سال از پرونده یک تجاوز که البته داستانش را همه می دانستند ، پولانسکی بزرگ ، کوچک می شود. بت فرو می ریزد و انگار هر گز وجود نداشته است...

از مشتقات وسیع بودن این است که هر گز نباید صفر وصدی بود... هرگز

آغاز چند باره

نمیدانم تا چه وقت میشود در این صفحه نوشت. تا چه وقت می شود بدون اینکه بخواهی نامحرمان صدایت را بشنوند فریاد بزنی. اینجا آمده ام چون احساس میکنم بازهم زمانی فرا رسیده که باید کمی بیشتر خصوصی باشم...