تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

شلوغ ...

کودکی من همراه با میهمانیهای زیاد و دوره ای سپری شد. دوره ای که در حیاط و باغ بزرگ خانه قدیمی همراه دیگر بچه های کوچک وگاه بزرگ فامیل ودوستان خانوادگی ، به بازی وشادی گذشت. نوجوانی اما برایم یاد آور پایان همه آنچه که در کودکی داشتیم بود... میهمانی ها کم شدند، صمیمیت ها کمتر، انگار هر چه ما بزرگتر می شدیم ، دایره دوستی ها وآشنایی ها و بی تعارف بودنها کوچکتر میشد. چند سال بعد دیگر خانواده ای نمانده بود. نه دوست خانوادگی و نه فامیلی که خانه ما را شلوغ کند و ما لا اقل به فکر خاطرات کودکیمان بیفتیم...

دوبرادر بزرگترم که ازدواج کردند ، خوشحال بودم . بیشتر از این بابت که شاید دوباره جمع های چند نفری داشته باشیم ، میهمانی های دوره ای آغاز شود، بیرون رفتن های بی بهانه و... . یکی دو سال اول خوب بود اما کم کم آن هم به هر بهانه ای که بود تمام شد. دنبال مقصر نمیگیردم. دوره اش هر چه بود ، کوتاه بود.

حالا اما به مرز سی سالگی رسیده ام. نمیدانم چند سال دیگر ، آیا می توانم به همراه همین فامیل نیم بند والبته دوستانی که دارم ، محیطی شلوغ ، جذاب و دلخواه کودکان احتمالی آینده مان برقرار کنم ( کنیم)؟

آیا می شود این محیط را ادامه داد؟ می شود گستره با هم بودن را طولانی تر وطولانی تر کرد؟؟؟ نمی دانم...

کدام گریه ... کدام محرم؟؟

نمیدانم  آنچه که این روزها در کوی وبرزن شاهد آن هستیم ربطی به عاشورای حسین دارد یا نه؟ نمیدانم همه آنهایی که این همه خود را عاشق حسین می دانند اصلا مااجرای کربلا را می دانند که چه بود وچه شد؟ یا اینکه تمام اطلاعاتشان در حد چهار سخنرانی و چند مداحی وتعزیه است.

سوالی هم ندارم بابت این عزاداری ودلیلش. اما میخواهم بپرسم ایا رواست بر حسینی که هزارو چهارصد سال پیش کشته شد و از چند صد سال قبل به لطف شاه عباس صفوی این چنین هیات هایی برایش به راه می اندازیم بگرییم وبر سر وسینه بکوبیم ، اما نامی  ونشانی از آنچه که درست در عاشورای یکسال پیش گذشته است نبریم؟

مگر همه ندیدیم که در روز عاشورای هشتاد وهشت با مردم وجوانانمان چه کردند؟ چند نفر را کشتند. چند نفر را زدند. از روی چند نفر با خودرو عبور کردند و قس علیهذا... همه آنچه که میدانیم...

کی وچگونه باید آنها را یاد بیاوریم... و بر مظلومیت واقعی این دوستانمان بگرییم و ندایشان را به گوش جهانیان برسانیم...

                     *************************************************

صبح از خواب بیدار میشوم. کمی ورزش میکنم. بیرون میروم و از  خیابان کنار رودخانه عبور میکنم. نسیم صبحگاهی به صورتم می خورد . کم کم دارد حالم جا می اید. به کنار خیابان اصلی رسیده ام. 

سوار ماشینی میشوم تا به سر کار برسم. همینکه مینشینم انگار تمام شادابی ام را گرفته اند. سی دی مداحی و نوحه خوانی با صدای بلند در ماشین روشن است و از همان  اول صبح وارد گوشم می شود...

با روحیه ای خراب از ماشین پیاده می شوم و وارد محل کارم می شوم... سهم من از عزاداری ها همین است...

خلاص

تمام شد. حالا با خیال راحت میتوانم برای روزهای تعطیلم برنامه ریزی کنم. حالا نگران این نیستم که فلان شب باید تا ساعت یازده سر کار باشم وبه کار مهم تری که دارم نرسم. حالا دیگر فکر روزهای گیج وخسته کننده عید نوروز ازارم نمی دهد که وقتی همه خوش وخرم مشغول مسافرت و میهمانی واینها هستند باید در محل کارم حاضر باشم و از اول صبح تا آخر شب کلا پنج دقیقه هم نتوانم بنشینم.

با آمدن داروخانه شبانه روزی وافتتاح رسمی آن از امشب من هم مثل خیلی های دیگر دارای ساعت کار مشخصی شدم که اختیارش دست خودم است...

تمام شد و من شروع شدم...

بهانه های کوچک

زندگی را خیلی سخت نگیریم. گاهی برای شاد کردن خود واطرافیان نیاز به کمترین بهانه کافی است.

یک کودک ده ساله وبلاگی راه انداخته. تا در برابر دوستانش که چند سال است وبلاگ دارند کم نیاورد. هرروز میرود وآمار بازدید ونظرات را کنترل میکند. خاله کودک در وبلاگش از دوستان مجازی اش میخواهد که برای شادی خواهرزاده اش به وبلاگش سر بزنند. دوستان خاله آنرا در گودر شیر می کنند وناگهان بازدید مثلا از ده نفر در روز میرسد به نزدیک سیصد نفر. مسلم است که کودک خوشحال وخندان میشود ...

به همین راحتی میشود دلها را شاد کرد.

گاهی در داروخانه با اینکه آخر شب است و خسته ام اما وقتی میبینم بیماری با چهره گرفته واخمو وعبوس وشاید عصبانی وارد میشود به جای هر گونه کلامی ابتدا لبخندی تحویلش میدهم. انگار دنیا را به او هدیه داده باشند... به کل عوض میشود وتبدیل می شود به یک آدم خوش اخلاق... حداقل در ظاهر...

با هم مهربان باشیم وبه فکر بهانه های کوچک برای شاد کردن یکدیگر باشیم...