کودکی من همراه با میهمانیهای زیاد و دوره ای سپری شد. دوره ای که در حیاط و باغ بزرگ خانه قدیمی همراه دیگر بچه های کوچک وگاه بزرگ فامیل ودوستان خانوادگی ، به بازی وشادی گذشت. نوجوانی اما برایم یاد آور پایان همه آنچه که در کودکی داشتیم بود... میهمانی ها کم شدند، صمیمیت ها کمتر، انگار هر چه ما بزرگتر می شدیم ، دایره دوستی ها وآشنایی ها و بی تعارف بودنها کوچکتر میشد. چند سال بعد دیگر خانواده ای نمانده بود. نه دوست خانوادگی و نه فامیلی که خانه ما را شلوغ کند و ما لا اقل به فکر خاطرات کودکیمان بیفتیم...
دوبرادر بزرگترم که ازدواج کردند ، خوشحال بودم . بیشتر از این بابت که شاید دوباره جمع های چند نفری داشته باشیم ، میهمانی های دوره ای آغاز شود، بیرون رفتن های بی بهانه و... . یکی دو سال اول خوب بود اما کم کم آن هم به هر بهانه ای که بود تمام شد. دنبال مقصر نمیگیردم. دوره اش هر چه بود ، کوتاه بود.
حالا اما به مرز سی سالگی رسیده ام. نمیدانم چند سال دیگر ، آیا می توانم به همراه همین فامیل نیم بند والبته دوستانی که دارم ، محیطی شلوغ ، جذاب و دلخواه کودکان احتمالی آینده مان برقرار کنم ( کنیم)؟
آیا می شود این محیط را ادامه داد؟ می شود گستره با هم بودن را طولانی تر وطولانی تر کرد؟؟؟ نمی دانم...