تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

خلاص

تمام شد. حالا با خیال راحت میتوانم برای روزهای تعطیلم برنامه ریزی کنم. حالا نگران این نیستم که فلان شب باید تا ساعت یازده سر کار باشم وبه کار مهم تری که دارم نرسم. حالا دیگر فکر روزهای گیج وخسته کننده عید نوروز ازارم نمی دهد که وقتی همه خوش وخرم مشغول مسافرت و میهمانی واینها هستند باید در محل کارم حاضر باشم و از اول صبح تا آخر شب کلا پنج دقیقه هم نتوانم بنشینم.

با آمدن داروخانه شبانه روزی وافتتاح رسمی آن از امشب من هم مثل خیلی های دیگر دارای ساعت کار مشخصی شدم که اختیارش دست خودم است...

تمام شد و من شروع شدم...

بهانه های کوچک

زندگی را خیلی سخت نگیریم. گاهی برای شاد کردن خود واطرافیان نیاز به کمترین بهانه کافی است.

یک کودک ده ساله وبلاگی راه انداخته. تا در برابر دوستانش که چند سال است وبلاگ دارند کم نیاورد. هرروز میرود وآمار بازدید ونظرات را کنترل میکند. خاله کودک در وبلاگش از دوستان مجازی اش میخواهد که برای شادی خواهرزاده اش به وبلاگش سر بزنند. دوستان خاله آنرا در گودر شیر می کنند وناگهان بازدید مثلا از ده نفر در روز میرسد به نزدیک سیصد نفر. مسلم است که کودک خوشحال وخندان میشود ...

به همین راحتی میشود دلها را شاد کرد.

گاهی در داروخانه با اینکه آخر شب است و خسته ام اما وقتی میبینم بیماری با چهره گرفته واخمو وعبوس وشاید عصبانی وارد میشود به جای هر گونه کلامی ابتدا لبخندی تحویلش میدهم. انگار دنیا را به او هدیه داده باشند... به کل عوض میشود وتبدیل می شود به یک آدم خوش اخلاق... حداقل در ظاهر...

با هم مهربان باشیم وبه فکر بهانه های کوچک برای شاد کردن یکدیگر باشیم...

...

موندم یه ادم چقدر میتونه سنگدل باشه که حتی دادن مرخصی به زندانیان رو هم نتونه تحمل کنه.


جنتی امروز تو نماز جمعه شاکی شده که چرا به زندانیان سیاسی مرخصی می دهند... سکوت میکنم

تلاش

برای پیشرفت باید تلاش کرد، به گذشته نگاهی انداخت ودرس گرفت...

یک چراغ مطالع و یک وایت برد کوچک گرفته ام... زندگی ام بیش از اندازه بی برنامه شده بود... سعی میکنم با هدف زندگی کنم ... نوشتم تا یادم بماند...

بیا

آی تنهایی ، تنهایی ... دوباره بیا و آغوش باز کن... بیاو مرا تنگ در بر بگیر که سخت محتاج توام... آی تنهایی با تو چه داستانها ، چه خاطرات و چه روزها که سر نکرده ام.... بیا. بیا ومرا مونس جان باش... تنهایی ...

داداش بزرگه صبح زنگ زده که : آقا این خانوم ما رو ( که صاحب کار من هست ) نصیحت کن که اینجوری واونجوری. ازصبح تا ظهر غیر مستقیم تمام تلاشم رو کردم وتقریبا موفق شدم. حالا بماند که خودم در ذهنم چه گرفتاریهایی داشته ودارم... 

حماقت غیر از این بود؟؟؟؟؟؟

میدانستم نباید تعلل کنم. میدانستم وقتی برای اولین بار اینطور جدی وارد میدان شده ام ، نباید کار را به دیگری بسپرم. میدانستم میوه رسیده روی درخت نمی ماند ومی چینندش...


حساب کتاب های ابلهانه ورفتارهای احتیاط آمیز احمقانه... از دست کسی ناراحت نیستم... از خودم شاکی ام... از دست خودم ... از دست خود احمقم...

انتظار... بسه دیگه بیخیال ما شو

۱- انتظار ما هنوز ادامه دارد. انگار هر چه که بیشتر میگذرد ، باید زمان انتظارمان هم طولانی تر باشد... چه کنیم...

2- عکس گرفتنمان منتهی شد به ترشی درست کردن در خانه ... جمعه مان هم اینطوری می گذرد

3- تمام پس انداز هایم و البته چیزی هم بیشتر از ان دارد میرود در شکم یک شرکت که فعلا فقط پول میخورد وسیرمونی ندارد. کی به سود دهی برسد خدا داند... البته گفته بودم که کلا با انتظار رابطه خوبی ندارم...

4- از یکی دو روز دیگر نت بازی را کم و بر درس می افزاییم... دعایمان کنید...

تا سوم دفعه چه باشد...

اولین بار طی دوران خدمت بود... وقتی که در شهری دور افتاده و غریب ، بدجوری گیر افتاده بودم. امیدی به پیدا کردن راه نجات نداشتم. اینگونه بود که بی واسطه از خودش خواستم نجاتم دهد... و  شب به صبح نرسیده بود که نجات پیدا کردم...

دومین بار که با تمام وجودم بودنش را حس کردم امروز بود. این بار با واسطه و در روز تولد واسطه، باز هم شب به صبح نرسیده تکانم داد. لرزیدم از این همه عظمت. از این همه بزرگی. از اینکه بعد از این همه سال باز نشانم داد که هنوز به یادم است...

من، از همان روز اول که گفتم ، تمام  هستی ام را به او سپرده ام... این سپردن دل میخواهد... گاهی نداشته ام این دل بزرگ را ... امید که بر من این دل کوچک وکم طاقت را ببخشاید....

دیدی که رسوا شد دلم...

بانو مرضیه نیز درگذشت.

مادرم ، از هایده خوشش نمی آمد. همین طور از داریوش. از قدیم، از زمانی که یادم می اید کاست های مرضیه را گوش میکرد. چندین سال پیش یک نوار ویدئویی از کنسرت مرضیه در نمیدانم کجا ، برایش گیر آورده بودیم، شاید پانزده سال پیش ، مدام نگاه میکرد ولذت می برد. ما هم به واسطه مادر با مرضیه و شعرها وترانه ایش آشنا شدیم. بسیاری از ترانه های او را بی آنکه حتی خود بخواهیم حفظ کردیم و بعدتر ها که دلمان میگرفت ، یا شاد بودیم، یا انتظار برایمان عذاب آور بود، یا عشقی سراغمان آمده بود ، زیرلب زمزمه میکردیم...

کاری به مشرب سیاسی و نحوه زندگیش ندارم... خدایش بیامرزد و نامش همیشه جاویدان باد...


"دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، قدرم نداند
فریاد اگر از کوی خود، وز رشته‌ی گیسوی خود، بازم رهاند
در پیش بی دردان چرا، فریاد بی‌حاصل کنم
گر شکوه‌ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کند
وای ز دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنه‌ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون، امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم"      شعر از رهی معیری

داستان سر درد ...

تقریبا هر سه ماه یکبار مادرم را برای ادامه درمان نزد پزشکی در رشت می برم. روزهای رفتن به رشت داستان های جالب اتفاق می افتد. اصولا جناب دکتر  زودتر از ساعت دو ونیم بعد از ظهر وارد مطب نمیشوند .اما مادر ما از ساعت هشت صبح اصرار دارند که یالا ، بریم. دیر شد. جا میمونیم ها. در حالیکه از خانه تا جلوی مطب آخر آخرش دو ساعت ونیم راه باشد.  امروز هم از همان روزها بود. ساعت ده را ه افتادیم و دوازده وربع جلوی مطب بودیم. حدود یکساعت وچهل وپنج دقیقه معطلی و سردرد ناشی از عدم خواب ظهر  و بعد ویزیت دکتر وبازگشت به خانه.

پلیس راه انتهای استان گیلان ، کلا پلیس راه ، گیری است. بیخود به ماشینها و جوانها گیر میدهد. همیشه از این پلیس راه متنفر بودم. به پلیس راه که رسیدیم یک استوار وظیفه ماشین را نگاه داشت.  مدارک خواست. نشان دادم و گفت معاینه فنی. گفتم ماشین سال 86 است. گفت از دوسال بیشتر باید معاینه داشته باشد. مرا به اتاق افسر پاسگاه راهنمایی کرد. بدون حرفی رفتم و استوار وظیفه مدارک را به افسر نشان داد و گفت معاینه ندارد. در همه این مسیر کلامی از دهانم خارج نشد. آنقدر آرام قدم بر میداشت که انگار منتظر گفتن کلامی یا انجام حرکتی از جانب من باشد. من اما چنانی که وجود خارجی ندارد همراهش بی تفاوت می رفتم.

افسر مدارک را گرفت وشروع به نوشتن جریمه کرد . باز هم کلامی از من خارج نشد. برگه را گرفتم وبه میان خیابان بازگشتم. سمت استوار جوان وظیفه که طبعا چند ماه دیگر خدمتش تمام می شود وخودش جایی دیگر ودر شهری دیگر گرفتار همین ایست بازرسی ها خواهد شد ، رفتم و با تحکم  به او گفتم : بعد از ده سال رانندگی و بدون حتی یک خلاف وحتی یک برگ جریمه ، باعث جریمه من شدی. برایت متاسفم...

این را گفتم و برگشتم به ماشین و گازش را گرفتم...

سخت است اینکه همیشه سعی میکنم تمام قوانین را رعایت کنم اما مثلا برای ماشین سه ساله و معاینه فنی ( مثلا چراغها کار میکنند، بوق سالم است، راهنما میزندو... ) نداشته اش جریمه بشوم... سختم است دیگر.

سردرد چند برابر شد. به خانه که رسیدیم نشتم پای بازی پرسپولیس . بعد از نود وچند دقیه پرسپولیس هم باخت و سردرد دوباره عود پیدا کرد... یک روز مرخصی پر. یکی روز تفریح ومثلا سفر بین شهری ، پر ... شانس نداریم که...

حوصله

کلی تحلیل سیاسی تو ذهنم دارم. ولی اصلا حال وحوصله نوشتنش رو ندارم. بی اندازه بی حوصله ام.