تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

تک نگاره ها

آنچه در ذهن می اید

انتظار

همیشه در سخت ترین لحظات زندگی ، باید آن چیزی را که همیشه از ان متنفر بودم را تجربه کنم... بلاتکلیفی وانتظار... این بار چقدر طول میکشد؟؟؟

آه که اینطور...

من که میدانستم. اصلا مطمئن بودم. فقط میخواستم امتحانت کنم. ببینم اهلش هستی یا نه. اهل راه امدن. رفیق بودن. همدرد شدن. گفتن وشنفتن. میدانستم . میخواستم امتحانت کنم . نمره نیاوردی. قبول نشدی. حتی تجدید هم نیاورده ای. یکسره مشروط شدی بی هیچ شرط وشروطی... دلم دیگر هوایت را نمیکند... دیگر...

عروسی

حالا دیگر مرحله ای جدید از زندگیش اغاز شده. مرحله ای که برای همه ما یا اتفاق افتاده ویا در اینده خواهد افتاد. حالا اوست ونیمه گمشده اش که بعد از سالها پیدایش کرده. امشب شب خوبی بود. عروسی خواهرم بود. نجمه، خواهری که هر گز ندیده ام اورا اما از هزار خواهر نداشته به من نزدیکتر بود وهست...

آرزوی خوبختی وخوشحالی در هر زمان وهر مکان برای نجمه وعلیرضای عزیز....

...

در دنیای سوءتفاهم ها زندگی میکنیم... راه نجاتی هست؟؟؟

دعوا

بعضی ها رو فقط باید تو جریان دعوا شناخت. تو دعواست که اصل خودشون رو لو میدن. اینکه همیشه از همه طلبکارن و دیگران رو از بالا نگاه میکنن. تو دعوا وعصبانیت هست که اصل حرف آدم از دهنش در میاد... اونجاست که آدم می فهمه ابراز ارادت ها واقعی بوده یا الکی و از روی تعارف...

آسمان بار امانت نتوانست کشید...

سعی میکنم در دوستی خیلی سخت گیر نباشم. از خیلی از برخوردهای جزیی که پیش می اید بگذرم... اما . سبک شمردن خودم وبی محلی را نمی توانم تحمل کنم... سعی کردم. حداکثر تلاش خودم را طی این چند مدت اخیر به کاربستم که رابطه رو به پیشرفت باشد. از پسرفت در دوستی (حالا با هر دوستی که باشد. واقعی یا مجازی، پسر یا دختر) خوشم نمی اید... حالا اما وقتی اینگونه برخورد میکنی... من هم نشان می دهم که بعله... ما هم بلد بودیم... پس باش تا صبح دولتت بدمد... 

"آسمان بار امانت نتوانست کشید... "

پ.ن: لطفا کسی سوالی در این باره نپرسد که جوابش را نمی دهم... .

ترم جدید

امروز برای ترم جدید انتخاب واحد کردم. قبلش پرینت کل واحدهای نه ترم رو گرفتم و با واحدهای گذرونده مقایسه کردم. یه جورایی خوشحال شدم. فکر میکردم بیشتر از اینها واحد پاس نشده دارم. زودتر از اون چیزی که تصورم بود میتونم تموم کنم. اگر وقت بذارم وبخونم...

سوغاتی

دوستم تازه از سفر اروپا برگشته. دیروز رفتم به دیدنش. اصولا ادمی هست که اهل سوغاتی نیست وهیچوقت هم انتظار سوغاتی از اون ندارم. اما میداند که از بین همه سوغاتیها شکلات را دوست دارم. وقتی همدیگر را دیدیم نایلکسی را به من داد و گفت این سوغاتی تو. پرسیدم چی هست؟

گفت شکلات + جاسوئیچی که از زیر ایفل خریدم+ 20 عدد پیاز گل لاله هلندی که از امستردام خریدم برای مادرت...

نمیدونم چطور میشه این احساس رو توصیف کرد که در قلب یک قاره دیگر یک دوست به یاد خودت ومادرت باشد وبهترین چیزی که انتظارش را هم نداری برایت به یادگار بیاورد... ممنونم از این سوغتی بسیار بسیار ماندگارش... مخصوصا گلهای لاله هلندی

پناهگاه هر چه آدم تنها ورو به افسردگی ...

نمیدانم بر روی پیشانی من چه نوشته اند که هر کس که از همه جا رانده ومانده می شود تازه یادش می اید که بعله٬ فلانی هم هست. تازه سراغ من می آید ومن باید با آغوش بازپذیرایش باشم که نکند دپریشن  ایشان حادتر نشود وانواع روشها را را باید برای بهتر شدن حالشان به کار ببندم. آن موقع که خوش خوشانتان بود و زندگی خودتان را میکردید یاد من نبودید حالا با گردنی افتاده و سری رو به پایین به یاد من افتاده اید. خدایا روی پیشانی من چه نوشته ای؟؟؟؟؟؟؟؟؟

the favorite

گاهی وقت ها خودت باید دست به کار شوی. همه آن چیزهایی که برایت ازار دهنده هستند را کنار بزنی و به چیزهایی که خوشحالت میکنند واز آنها لذت می بری فکر کنی.

نوشتن ، عکاسی، صحبت بادوستان و البته غذا خوردن جزء دوست داشتنی های من هستند.

گردوی تازه خریده ام با پوست. به همراه پدرم نشسته ایم و پوست های سبزشان را درآوردیم وشب به شب که می آیم خانه می نشنیم پای گردو خوری. مزه می دهد فراوان. به چیز دیگری هم فکر نمیکنم .فقط به مزه گردو...

دوربینم را برمیدارم ومیزنم به جاده. حالا هر جا که شد. عکس میگیرم وبه چیزی فکر نمیکنم مگر سوژه عکس

مینویسم و حرف میزنم... خالی وپر می شوم از لحظه های ناب زندگی .

همه اینها در شرایطی است که در یک زندان بزرگ زندگی میکنیم. من .همه ما در این زندانی شدن سهیم هستیم.چاره اما چیست؟ به حال فکر میکنم. سعی میکنم از لحظه های زندگیم لذت ببرم.

حتی وقتی در محل کارم که هیچ دوستش ندارم هم هستم سعیم بر این است که اوقات خوشی را سپری کنم و خستگی اش به تنم نماند...

شاید خود را گول میزنم.اما هر چه که هست خیلی وقت است آه وناله سر نمی دهم. از شرایط پیش هر کسی شکایت نمیکنم . چیزی هم اگر هست بین من است وخدایم. بیرون چهره خندانی است که از پس دوست داشتنی هایم نمایان شده است...

گمشده

حالت کسی رو دارم که گمشده ای رو بعد از سالها پیدا کرده. از سال هشتادویک به اینطرف دنبال نشانه ای بودم. هر کاری کردم نشد.تاامشب به واسطه ای امیدوار شدم که نشانه ای پیدا کنم ازش. هنوز البته معلوم نیست اما کورسوی امیدی پیدا شده. گمشده ای که یک معذرت خواهی بزرگ بهش بدهکارم... تمام تلاشم هم همین است که بعد از نه سال ازش عذر خواهی کنم و با خیال راحت بخوابم...

درویشم... خیلی وقت است...

یک وقتهایی فکر میکنی کسی را میشناسی. نزدیک می شوی . میبینی میشناسی. بیشتر نزدیک می شوی . می بینی نه. نه تنها نمی شناسی که حتی همه آن نزدیک شدن ها هم اشتباه بوده. اشتباه بوده که فکر میکردی مثل تو فکر میکند. اشتباه می کردی که فکر میکردی چیزی حالیش است. شاید هم اشتباه می کردی که فکر می کردی چیزی حالیت است. این وسط یک جای کار میلنگد. مهم نیست چه کسی اشتباه می کند... مهم این است که اشتباه اتفاق افتاده...



    




       تنهایی... هجوم می آوری بر من درویش یک لا قبا... هجوم بیاور غریبه نیستی...